داستان شاه اسماعيل
حيدرشاه كه مردي از تبار شيخ صفي بود و قلمرو حكومتش در قندهار گسترده بود در راز و نيازش با درگه حق ، از درد بي اولادي مي نالد و در اين اثنا درويشي قصيده گويان رد مي شود و حيدرشاه او را به قصر مي خواند . درد دل با او باز مي گويد و از درويش وعده اي مي شنود كه بايد درب گنجينه ها به روي فقيران بگشايد كه شايد با خرسندي آنان ، سمند بخت با او يار شود . او نيز خزاين و غنايم هر چه داشت به نذر و نياز بخشش می كند و روزي آن رفته چنانچه وعده اش بود باز مي آيد .
درويش سيبي مي آورد و خوردن اين سيب سبب ساز ولادتي مي گردد كه نامش را شاه اسماعيل مي نهند . نور چشم پدر را تا هفده سالگي درس و كمالات مي آموزند و بيرون از قصر راه نمي دهند. از چشم حسودش نگه مي دارند وا ما شاهزاده،دلتنگ از چنین حصار وبارویی که آزادی اش را محدود کرده است نامه ای به پدر می نویسد و خواهان آموزش فنونات جنگي و شكار مي گردد و فراخي تنگنايي كه به خفقانش كشيده است ، سواركاري و شمشيربازي مي آموزد و روزي اذن شكار مي گيرد و با درباريان و حشم و خدم ، راهي شكارگاه مي شوند. هرچه مي گردند شكاري نمي يابند و مأيوس و نااميد براي آخرين بار ، با دوربين اش نگاهي به دور دستها مي اندازد و در دشتهاي دور گوزني مي بيند با طوقي به گردن . راهي مي شوند و قشون ، گوزن را به محاصره مي اندازد . اما گوزن از زير پاي شاه اسماعيل در مي رود و اين به غرورش برخورده و يكه و تنها گوزن را دنبال مي كند .
شاه اسماعيل سر از سياه چادرهايي در مي آورد كه گوزن خسته و هراسان، خود را به يكي از آنها رسانده است . گوزن ، دست آموز گل عذار دختر رشيدخان بود و شاه اسماعيل به جوياي گوزن مي خيزد و در اين خواستاري چشمش به گل عذار مي افتد كه زيبایی رخسارش او را به يك نظر مي فريبد. ميهمان چادر گل عذار مي شود و سپاهيان مي بينند كه دير كرده است .
لله ي پيرش به جست و جو برخاسته و اسب شاهزاده را در جلوي چادري مي بيند و چون خبر مي گيرد شاه اسماعيل را واله و شيدا مي يابد . چون به قصر باز مي آيد و از فراق گل عذار خسته و بيمار مي افتد و چون به درد دلش گوش مي سپارند تصميم مي گيرند كه گل عذار را از رشيدخان خواستگاري نمايند . قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعيل و گل عذار نامزد هم مي شوند . اما رسم ايل است تا روز عروسي ، داماد در ايل آفتابي نشود.
شاه اسماعيل در شوق ديدار دلبندش سر از پا نمي شناسد و روزي كه دزدكي به چادر گل عذار مي رفت ، رشيدخان را مي بيند و بخاطر حجب و حيايش ، بي احوالپرسي رد مي شود و اين امر به رشيدخان برمي خورد . تصميم مي گيرند كه سياه چادرها را بركنند و از اين ديار كوچ كنند كه ايل ، اين سرافكندگي را تحمل نمي تواند . اسباب سفر بربسته و چادرها را جمع مي كنند و سوي هندوستان ره مي سپارند . گل عذار كه بي خبر از يار و به اجبار، همراه ايل مي كوچد از حكايت حال نامه اي نوشته و در زير اجاق مخفي اش مي كند. چون شاه اسماعيل باز مي آيد هيچ نمي بيند واندوهگين به سنگ اجاق تيپايي زده و نامه ي گل عذار را مي بيند و ماجرا راکه مي فهمد نژند و بيمار به بستر مي افتد.
زمان می گذرد وروزی كه زيبارخان را در باغي جمع مي كنند تا از ميان آنان دلداده انتخاب كند ، به عصيان برمي خيزد و درِ دروازه ها را مي بندند كه مبادا به دنبال گل عذار از قصر بيرون رود . اما شاه اسماعيل شمشيرش را چون صاعقه بر درب دروازه فرود آورده وبا شکستن قفل همراه اسبش "قمر" راهي فرداهاي هستي اش مي شود . در كوه و كمر مي تازد و از صخره ها ، چشمه ها و سنگلاخ ها مي گذرد و نشاني از گل عذار نمي يابد . اما ردّ ايل را مي گيرد كه سوي هندوستان مي رود .
سر راه، قصر و بارويي مي بيند بنام" هفت برادران" و چون به درونش مي رود و دختري تنها و غمگين را نشسته و زار مي يابد و به حرف دلش گوش مي دهد به ياري اش برمي خيزد . دختر كه پري نام داشت و در وجاهت و زيبائي ، چشم و دل زيبارخان ديار بود ، هفت برادر داشت كه با بت پرستان در جنگ بودند . دخترِ شوريده بخت دل نگران آنها بود و شاه اسماعيل عزمِ ميدان نبرد مي كند و با جنگاوري هايش خصم را مي شكند و به اتفاق هفت برادر سوي قصر راه مي سپارند . برادران تصميم مي گيرند كه خواهرشان را به عقد شاهزاده درآورند و عقد و عروسي هم سر مي گيرد و اما شاهزاده بعد از مدتی مي گويد:" بايد دنبال گل عذار بروم كه او چشم براه است ." می رود و ولی با وعده ای كه وقتي با گل عذار سوي قندهار برمي گردد پري را نيز با خود ببرد .
دو دلداده از هم جدا مي شوند و هفت برادران او را بر سر يك دو راهي مي گذرند كه يكي به راه بي برگشت مي رود و يكي به راه امن . شاهزاده راهِ بي برگشت را انتخاب مي كند و راهي مي شود . هرچه پيش تر مي رود به بيم و هراس مي افتد و راه را مي بيند كه انباشته از استخوان انسان است و از كوه و دشت وحشت مي بارد. كسي پيدا نيست و سروصداهايي مي آيد كه او را به وهم و لرز مي اندازد. يك سياهي از دور مي بيند و چون نزديك مي آيد سواري پيدا مي شود كه قد فرازش بر بلنداي اسب هيبتي سهمناك دارد. بر سرش كلاهخودي است و چهره اش پيدا نيست . آن سياهي "عرب زنگي" بود . دختري رزم آور كه تك و تنها در كوهساران مسكن گزيده بود و عهد داشت كه بر سر راهش هركه سبز شود بكشد و اگر زورش نرسيد عنان و اختيار به دستش دهد . ماهيت خويش در لباس رزم پنهان كرده بود و كسي زن بودنش را حدس نمي زد . عرب، دلداده اي داشت كه به دست" حبش" ، پهلوان هندوستان كشته شده بود و چون مي خواست كه به عرب دست يازد ، عرب سر به بيابان گذاشته و تقديرش را با مرگ و خون پيوند داده بود .
عرب زنگي مثل اجل چون عزرائيل بر سر شاه اسماعيل فرود مي آيد و رزمي آغاز مي گردد كه هيچ كدام از دو رزم آور بر همديگر عالب نمي آيند . شب مي شود و دست از جنگ مي شويند و عرب زنگي مي گويد كه امشب را مهمان منيو صبح كه رسيد باز نبردمان آغاز مي شود . به برج و بارويي مي روند كه در و ديوارش با كله ي مردگان اندود شده و اسماعيل را تا صبح خواب نمي برد. فردا دوباره رزم آغاز مي شود و تا چهار روز مي پايد . هر روز تا غروب مي رزمند و شبانگاهان كه مي شود دوست و رفيق مي گردند . روز پنجم ، نيمه هاي شب شاه اسماعيل برمي خيزد و به قصد نمازِ حاجت رو به سوي چشمه مي نهد . از" مولا علي" مدد مي جويد و وقتي از نماز برمي خيزد چنان احساس قدرت مي كند كه سرش گيج رفته و محكم به زمين مي خورد . سيدي نوراني در كسوت يك درويش ظاهر شده وتا دستي بر سرو شانه ی شاه اسماعيل مي كشد ، شاه اسماعيل از خواب پریده و نشاني از درويش نمي يابد . احساس مي كند نيرويش فزوني يافته و خستگي از تنش بدر رفته است . بعد از خوردن و آشاميدن ، باز راهي ميدان نبرد مي شوند .
پس از خاك و غباري كه در دشت بلند مي شود شاه اسماعيل" عرب زنگي" را بر زمين مي زند و چون با خنجرش مي خواهد كه پهلويش را بشكافد كلاهخود ازسرِ عرب زنگي سُر خورده و گيسوانش افشان و پرپشت رخ می نماید . شاه اسماعيل بهت اش مي گيرد و خنجرش را غلاف كرده و از اينكه تا اين مدت بر اين شيرزن نتوانسته غلبه كند از خود مأيوس مي شود . هر دو جنگاور به قلعه باز مي گردند و عرب زنگي سرنوشت خود را به شاه اسماعيل مي گويد و تصميم مي گيرند كه به عقدهم درآيند .
بعد از اين واقعه هردو با هم راهي هندوستان مي شوند و اما از هندوستان بگويم كه حاكم آنجا محمدبيگ عاشق گل عذار شده و اما گل عذار از ازدواج با او امتناع مي كند و او را به زور به قصر مي برند . گل غدار بر سرِ موعد عروسي امروز و فردا مي كند كه شايد دراين فرصت دلداده ي جنگاورش بازرسد . چنين نيز مي شود و عرب زنگي و شاه اسماعيل از راه مي رسند و نزديكي اتراقِ ايل ، ميهمان پيرزني مي شوند . از ايلِ رشيدخان مي پرسند و پيرزن سريع مي گويد: " حالا فهميدم كه چرا گل عذار دست به دست کرده و از همسريِ سلطان امتناع مي ورزد ." شاه اسماعيل مشتي طلا و جواهر به پيرزن مي دهد و نامه اي مي نويسد كه پيرزن نامه رسانش شود. پيرزن كه در مكاري رودست نداشت و با دخترش به قصر رفت وآمد داشت نامه را به گل عذار مي رساند و از طريق پوشاندن لباسهاي دخترش به گل غدار او را به منزلش مي برد.
گل عذار در لباس مبدل با شاه اسماعيل روبرو مي شود و دو دلدار ، مفتون و شيفته درهم مي نگرند و نيمه هاي شب در فكر فرار مي افتند كه عرب مي گويد : « تا بدينجا هرچه گفتي گوش كردم و بعد از اين اما نوبت توست كه گوش به من دهي . ما با عزت و شرف گل عذار را از چنگ خصم در مي آوريم و گل عذار بايد برگردد به قصر و بگويد كه فردا را روز عروسي تعيين كنند. در همهمه ي جشن و سرور و از ميان خيل لشكريان ، گل عذار را از چنگشان در خواهيم ربود .» شاه اسماعيل بر اين حرف عرب زنگي غضبش مي گيرد و اينكه آن وقت با لشكري از هند روبرو خواهند بود و توان چنين مقابله اي را ندارند. اما عرب زنگي ابرام و اصرار مي كند و عذار را به قصر برمي گردا ند.
به" محمدبيگ" خبر مي برند كه گل عذار راضي به عروسي شده است و طبل و دهل راه افتاده و جشن و سرور بپا مي شود. فردا كه آغاز مي گردد هلهله و پايكوبي همه جا را فرا گرفته و عرب زنگي در ميان دريايي از مردم ، جلوي كجاوه ي عروس را مي گيرد و در یک چشم بهم زدن شمشير از نيام برمي كشد . گل عذار را از كجاوه ربوده و تحويل شاه اسماعيل مي دهد و تا محمد بيگ و اطرافيانش بجنبند شاه اسماعيل گل عذار را بر اسبش گرفته و چون باد از مهلكه مي گريزد . عرب زنگي مي ماند و خصمي كه لحظه به لحظه يورش خود را مي افزايد . از سربازان كسي را ياراي مقابله با عرب زنگي نمي ماند و ميدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پهلوانان شروع شود.
عرب زنگي كه نيت اش به ميدان درآمدن" حبش بود" تا انتقام خويش بازستاند از دور مي بيند كه حبش چون فيلي خروشان پا به ميدان نهاده است . سريع از ميدان به در رفته و خود را به مخفي گاه گل عذار و شاه اسماعيل مي رساند كه شاه اسماعيل را به ميدان بفرستد . به خاطرِ خاطرات تلخش عرب زنگي از حبش واهمه داشت . شاه اسماعيل به ميدان نبرد در مي آيد و وقتي به مصاف حبش مي رود حبش مي گويد كه اين همه كشته و اين شيوه ي رزم ، دستخط عرب زنگي است و تو را ياراي چنين جنگاوري نمي بينم . شاه اسماعيل اعتراف مي كند كه كار عرب است و اما تا از روي نعش وي رد نشده دستش به عرب نخواهد رسيد.
شاه اسماعيل و حبش گلاويز مي شوند و اما شاه اسماعيل را ياراي مقابله نمي ماند كه ياد مولا علي و نعره اي كه از دلش برمي آيد چون توپ صدا کرده و خوف بر اندام حبش می افتد و با سرِ بريده از روي اسب سرنگون مي شود.
بعد از اين ظفر ، عرب زنگي و شاه اسماعيل و گل عذار شبانه راهي مي شوند و اما شاه اسماعيل در طي روزهايي كه ره مي پويند مسير را طوري انتخاب مي كند كه برسند به قصر هفت برادران . در قصر هفت برادران، شاه اسماعيل بعد از ديدار دلداده اش « رمدار پري» پرده از راز عرب زنگي بر مي دارد و به اتفاق هرسه دلبندش راه قندهار را پيش مي گيرند. وقتي به نزديكي قندهار مي رسند شاه اسماعيل مي خواهد وارد شهر شوند و اما عرب مي گويد :" مدتهاست از وطن دوري و بهتر است از وضع و اوضاع سردرآورده و بعد وارد شهر شويم." شاه اسماعيل ولی گوش نمي سپارد .
نامه اي به دربار مي نويسد و مي دهد دست قاصد و نگو كه وزير به دسيسه ،حيدرشاه را كشته و خود بجايش حكمراني مي كند . وزير و اهل دربار دسيسه مي چينند كه با حفر چاههايي پر از خنجر و شمشير ، شاه اسماعيل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعيل كه آماده ي رفتن مي شود عرب زنگي مخالفت کرده و مي گويد : «" رمدار پري " از صبح، رمل واصطرلاب مي اندازد و اما اوضاع آشفته تصوير مي شود. تو برو كه اگر وضعيت روبراه بود برميگردي و ما را نيز مي بري . »
شاه اسماعيل به اكراه اما ناچار مي پذيرد و با غلامان و سپاهيان كه به پيشوازش آمده اند راهي مي شود. در راه اسب هوشيارش قمر از رازِ چاهها سردرمي آورد و راه را كج كرده و شاه اسماعيل را سالم به دربار مي رساند . در دربار بعد از كلي ماجرا چشمان شاه اسماعيل را كور كرده و او را در خارج از شهر به چاهي مي افكنند . شاه اسماعيل توسط كاروانِ بازرگانان از چاه نجات یافته و اما با چشماني نابينا در باغي طلسم شده گرفتار مي آيد .
عرب زنگي كه پي به عمق فاجعه برده نبردي را آغاز كرده و هرچه گُرد و پهلوان بوده در مصافش سرباخته و مرگ و خون قندهار را در ماتم فرو برده است .
شاه اسماعيل كه نوميد و خسته سردرگريبان فرو برده و زير سايه ي درخت آرميده است صداي كبوتراني را مي شنود كه به همديگر از سرنوشت شاه اسماعيل سخن مي گويند . نگو كه آن كبوتران "دختران حوري" هستند كه به جلد كبوتر درآمده اند . آنان از چاره و درمان چشم شاه اسماعيل مي گويند كه برگ درختي در" جزيره ي هيبت" مي تواند نور چشمانش را به وي باز دهد . شاه اسماعيل كه اينها را مي شنود به التماس و زاري مي افتد و كبوتران مي روند كه از برگ درختان جزيره ي هيبت بياورند تا او برگها را با آب بشويد و برچشمانش نهد . چنين نيز مي شود و شاه اسماعيل نور چشمانش را باز مي يابد و اما رنگ چشمانش كه سياه بود به رنگ سبز درمي آيد .
در طي ماجراهايي كه نزديك بود هرسه دلبندِ شاه اسماعيل جام زهر بنوشد راه نجاتي يافته مي شود و هر سه یار، شاه اسماعيل را زنده و قبراق مي يابند و بعد از قتل وزيرکه به دستان تنومند عرب و شاه اسماعيل اتفاق مي افتد در شهر قندهار شادي و سرور، جاي جنگ و خونريزي را گرفته و شاه اسماعيل عروسيِ هرسه سوگلي اش را يكجا در ميان هلهله و جشن برگزار مي كند .
حيدرشاه كه مردي از تبار شيخ صفي بود و قلمرو حكومتش در قندهار گسترده بود در راز و نيازش با درگه حق ، از درد بي اولادي مي نالد و در اين اثنا درويشي قصيده گويان رد مي شود و حيدرشاه او را به قصر مي خواند . درد دل با او باز مي گويد و از درويش وعده اي مي شنود كه بايد درب گنجينه ها به روي فقيران بگشايد كه شايد با خرسندي آنان ، سمند بخت با او يار شود . او نيز خزاين و غنايم هر چه داشت به نذر و نياز بخشش می كند و روزي آن رفته چنانچه وعده اش بود باز مي آيد .
درويش سيبي مي آورد و خوردن اين سيب سبب ساز ولادتي مي گردد كه نامش را شاه اسماعيل مي نهند . نور چشم پدر را تا هفده سالگي درس و كمالات مي آموزند و بيرون از قصر راه نمي دهند. از چشم حسودش نگه مي دارند وا ما شاهزاده،دلتنگ از چنین حصار وبارویی که آزادی اش را محدود کرده است نامه ای به پدر می نویسد و خواهان آموزش فنونات جنگي و شكار مي گردد و فراخي تنگنايي كه به خفقانش كشيده است ، سواركاري و شمشيربازي مي آموزد و روزي اذن شكار مي گيرد و با درباريان و حشم و خدم ، راهي شكارگاه مي شوند. هرچه مي گردند شكاري نمي يابند و مأيوس و نااميد براي آخرين بار ، با دوربين اش نگاهي به دور دستها مي اندازد و در دشتهاي دور گوزني مي بيند با طوقي به گردن . راهي مي شوند و قشون ، گوزن را به محاصره مي اندازد . اما گوزن از زير پاي شاه اسماعيل در مي رود و اين به غرورش برخورده و يكه و تنها گوزن را دنبال مي كند .
شاه اسماعيل سر از سياه چادرهايي در مي آورد كه گوزن خسته و هراسان، خود را به يكي از آنها رسانده است . گوزن ، دست آموز گل عذار دختر رشيدخان بود و شاه اسماعيل به جوياي گوزن مي خيزد و در اين خواستاري چشمش به گل عذار مي افتد كه زيبایی رخسارش او را به يك نظر مي فريبد. ميهمان چادر گل عذار مي شود و سپاهيان مي بينند كه دير كرده است .
لله ي پيرش به جست و جو برخاسته و اسب شاهزاده را در جلوي چادري مي بيند و چون خبر مي گيرد شاه اسماعيل را واله و شيدا مي يابد . چون به قصر باز مي آيد و از فراق گل عذار خسته و بيمار مي افتد و چون به درد دلش گوش مي سپارند تصميم مي گيرند كه گل عذار را از رشيدخان خواستگاري نمايند . قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعيل و گل عذار نامزد هم مي شوند . اما رسم ايل است تا روز عروسي ، داماد در ايل آفتابي نشود.
شاه اسماعيل در شوق ديدار دلبندش سر از پا نمي شناسد و روزي كه دزدكي به چادر گل عذار مي رفت ، رشيدخان را مي بيند و بخاطر حجب و حيايش ، بي احوالپرسي رد مي شود و اين امر به رشيدخان برمي خورد . تصميم مي گيرند كه سياه چادرها را بركنند و از اين ديار كوچ كنند كه ايل ، اين سرافكندگي را تحمل نمي تواند . اسباب سفر بربسته و چادرها را جمع مي كنند و سوي هندوستان ره مي سپارند . گل عذار كه بي خبر از يار و به اجبار، همراه ايل مي كوچد از حكايت حال نامه اي نوشته و در زير اجاق مخفي اش مي كند. چون شاه اسماعيل باز مي آيد هيچ نمي بيند واندوهگين به سنگ اجاق تيپايي زده و نامه ي گل عذار را مي بيند و ماجرا راکه مي فهمد نژند و بيمار به بستر مي افتد.
زمان می گذرد وروزی كه زيبارخان را در باغي جمع مي كنند تا از ميان آنان دلداده انتخاب كند ، به عصيان برمي خيزد و درِ دروازه ها را مي بندند كه مبادا به دنبال گل عذار از قصر بيرون رود . اما شاه اسماعيل شمشيرش را چون صاعقه بر درب دروازه فرود آورده وبا شکستن قفل همراه اسبش "قمر" راهي فرداهاي هستي اش مي شود . در كوه و كمر مي تازد و از صخره ها ، چشمه ها و سنگلاخ ها مي گذرد و نشاني از گل عذار نمي يابد . اما ردّ ايل را مي گيرد كه سوي هندوستان مي رود .
سر راه، قصر و بارويي مي بيند بنام" هفت برادران" و چون به درونش مي رود و دختري تنها و غمگين را نشسته و زار مي يابد و به حرف دلش گوش مي دهد به ياري اش برمي خيزد . دختر كه پري نام داشت و در وجاهت و زيبائي ، چشم و دل زيبارخان ديار بود ، هفت برادر داشت كه با بت پرستان در جنگ بودند . دخترِ شوريده بخت دل نگران آنها بود و شاه اسماعيل عزمِ ميدان نبرد مي كند و با جنگاوري هايش خصم را مي شكند و به اتفاق هفت برادر سوي قصر راه مي سپارند . برادران تصميم مي گيرند كه خواهرشان را به عقد شاهزاده درآورند و عقد و عروسي هم سر مي گيرد و اما شاهزاده بعد از مدتی مي گويد:" بايد دنبال گل عذار بروم كه او چشم براه است ." می رود و ولی با وعده ای كه وقتي با گل عذار سوي قندهار برمي گردد پري را نيز با خود ببرد .
دو دلداده از هم جدا مي شوند و هفت برادران او را بر سر يك دو راهي مي گذرند كه يكي به راه بي برگشت مي رود و يكي به راه امن . شاهزاده راهِ بي برگشت را انتخاب مي كند و راهي مي شود . هرچه پيش تر مي رود به بيم و هراس مي افتد و راه را مي بيند كه انباشته از استخوان انسان است و از كوه و دشت وحشت مي بارد. كسي پيدا نيست و سروصداهايي مي آيد كه او را به وهم و لرز مي اندازد. يك سياهي از دور مي بيند و چون نزديك مي آيد سواري پيدا مي شود كه قد فرازش بر بلنداي اسب هيبتي سهمناك دارد. بر سرش كلاهخودي است و چهره اش پيدا نيست . آن سياهي "عرب زنگي" بود . دختري رزم آور كه تك و تنها در كوهساران مسكن گزيده بود و عهد داشت كه بر سر راهش هركه سبز شود بكشد و اگر زورش نرسيد عنان و اختيار به دستش دهد . ماهيت خويش در لباس رزم پنهان كرده بود و كسي زن بودنش را حدس نمي زد . عرب، دلداده اي داشت كه به دست" حبش" ، پهلوان هندوستان كشته شده بود و چون مي خواست كه به عرب دست يازد ، عرب سر به بيابان گذاشته و تقديرش را با مرگ و خون پيوند داده بود .
عرب زنگي مثل اجل چون عزرائيل بر سر شاه اسماعيل فرود مي آيد و رزمي آغاز مي گردد كه هيچ كدام از دو رزم آور بر همديگر عالب نمي آيند . شب مي شود و دست از جنگ مي شويند و عرب زنگي مي گويد كه امشب را مهمان منيو صبح كه رسيد باز نبردمان آغاز مي شود . به برج و بارويي مي روند كه در و ديوارش با كله ي مردگان اندود شده و اسماعيل را تا صبح خواب نمي برد. فردا دوباره رزم آغاز مي شود و تا چهار روز مي پايد . هر روز تا غروب مي رزمند و شبانگاهان كه مي شود دوست و رفيق مي گردند . روز پنجم ، نيمه هاي شب شاه اسماعيل برمي خيزد و به قصد نمازِ حاجت رو به سوي چشمه مي نهد . از" مولا علي" مدد مي جويد و وقتي از نماز برمي خيزد چنان احساس قدرت مي كند كه سرش گيج رفته و محكم به زمين مي خورد . سيدي نوراني در كسوت يك درويش ظاهر شده وتا دستي بر سرو شانه ی شاه اسماعيل مي كشد ، شاه اسماعيل از خواب پریده و نشاني از درويش نمي يابد . احساس مي كند نيرويش فزوني يافته و خستگي از تنش بدر رفته است . بعد از خوردن و آشاميدن ، باز راهي ميدان نبرد مي شوند .
پس از خاك و غباري كه در دشت بلند مي شود شاه اسماعيل" عرب زنگي" را بر زمين مي زند و چون با خنجرش مي خواهد كه پهلويش را بشكافد كلاهخود ازسرِ عرب زنگي سُر خورده و گيسوانش افشان و پرپشت رخ می نماید . شاه اسماعيل بهت اش مي گيرد و خنجرش را غلاف كرده و از اينكه تا اين مدت بر اين شيرزن نتوانسته غلبه كند از خود مأيوس مي شود . هر دو جنگاور به قلعه باز مي گردند و عرب زنگي سرنوشت خود را به شاه اسماعيل مي گويد و تصميم مي گيرند كه به عقدهم درآيند .
بعد از اين واقعه هردو با هم راهي هندوستان مي شوند و اما از هندوستان بگويم كه حاكم آنجا محمدبيگ عاشق گل عذار شده و اما گل عذار از ازدواج با او امتناع مي كند و او را به زور به قصر مي برند . گل غدار بر سرِ موعد عروسي امروز و فردا مي كند كه شايد دراين فرصت دلداده ي جنگاورش بازرسد . چنين نيز مي شود و عرب زنگي و شاه اسماعيل از راه مي رسند و نزديكي اتراقِ ايل ، ميهمان پيرزني مي شوند . از ايلِ رشيدخان مي پرسند و پيرزن سريع مي گويد: " حالا فهميدم كه چرا گل عذار دست به دست کرده و از همسريِ سلطان امتناع مي ورزد ." شاه اسماعيل مشتي طلا و جواهر به پيرزن مي دهد و نامه اي مي نويسد كه پيرزن نامه رسانش شود. پيرزن كه در مكاري رودست نداشت و با دخترش به قصر رفت وآمد داشت نامه را به گل عذار مي رساند و از طريق پوشاندن لباسهاي دخترش به گل غدار او را به منزلش مي برد.
گل عذار در لباس مبدل با شاه اسماعيل روبرو مي شود و دو دلدار ، مفتون و شيفته درهم مي نگرند و نيمه هاي شب در فكر فرار مي افتند كه عرب مي گويد : « تا بدينجا هرچه گفتي گوش كردم و بعد از اين اما نوبت توست كه گوش به من دهي . ما با عزت و شرف گل عذار را از چنگ خصم در مي آوريم و گل عذار بايد برگردد به قصر و بگويد كه فردا را روز عروسي تعيين كنند. در همهمه ي جشن و سرور و از ميان خيل لشكريان ، گل عذار را از چنگشان در خواهيم ربود .» شاه اسماعيل بر اين حرف عرب زنگي غضبش مي گيرد و اينكه آن وقت با لشكري از هند روبرو خواهند بود و توان چنين مقابله اي را ندارند. اما عرب زنگي ابرام و اصرار مي كند و عذار را به قصر برمي گردا ند.
به" محمدبيگ" خبر مي برند كه گل عذار راضي به عروسي شده است و طبل و دهل راه افتاده و جشن و سرور بپا مي شود. فردا كه آغاز مي گردد هلهله و پايكوبي همه جا را فرا گرفته و عرب زنگي در ميان دريايي از مردم ، جلوي كجاوه ي عروس را مي گيرد و در یک چشم بهم زدن شمشير از نيام برمي كشد . گل عذار را از كجاوه ربوده و تحويل شاه اسماعيل مي دهد و تا محمد بيگ و اطرافيانش بجنبند شاه اسماعيل گل عذار را بر اسبش گرفته و چون باد از مهلكه مي گريزد . عرب زنگي مي ماند و خصمي كه لحظه به لحظه يورش خود را مي افزايد . از سربازان كسي را ياراي مقابله با عرب زنگي نمي ماند و ميدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پهلوانان شروع شود.
عرب زنگي كه نيت اش به ميدان درآمدن" حبش بود" تا انتقام خويش بازستاند از دور مي بيند كه حبش چون فيلي خروشان پا به ميدان نهاده است . سريع از ميدان به در رفته و خود را به مخفي گاه گل عذار و شاه اسماعيل مي رساند كه شاه اسماعيل را به ميدان بفرستد . به خاطرِ خاطرات تلخش عرب زنگي از حبش واهمه داشت . شاه اسماعيل به ميدان نبرد در مي آيد و وقتي به مصاف حبش مي رود حبش مي گويد كه اين همه كشته و اين شيوه ي رزم ، دستخط عرب زنگي است و تو را ياراي چنين جنگاوري نمي بينم . شاه اسماعيل اعتراف مي كند كه كار عرب است و اما تا از روي نعش وي رد نشده دستش به عرب نخواهد رسيد.
شاه اسماعيل و حبش گلاويز مي شوند و اما شاه اسماعيل را ياراي مقابله نمي ماند كه ياد مولا علي و نعره اي كه از دلش برمي آيد چون توپ صدا کرده و خوف بر اندام حبش می افتد و با سرِ بريده از روي اسب سرنگون مي شود.
بعد از اين ظفر ، عرب زنگي و شاه اسماعيل و گل عذار شبانه راهي مي شوند و اما شاه اسماعيل در طي روزهايي كه ره مي پويند مسير را طوري انتخاب مي كند كه برسند به قصر هفت برادران . در قصر هفت برادران، شاه اسماعيل بعد از ديدار دلداده اش « رمدار پري» پرده از راز عرب زنگي بر مي دارد و به اتفاق هرسه دلبندش راه قندهار را پيش مي گيرند. وقتي به نزديكي قندهار مي رسند شاه اسماعيل مي خواهد وارد شهر شوند و اما عرب مي گويد :" مدتهاست از وطن دوري و بهتر است از وضع و اوضاع سردرآورده و بعد وارد شهر شويم." شاه اسماعيل ولی گوش نمي سپارد .
نامه اي به دربار مي نويسد و مي دهد دست قاصد و نگو كه وزير به دسيسه ،حيدرشاه را كشته و خود بجايش حكمراني مي كند . وزير و اهل دربار دسيسه مي چينند كه با حفر چاههايي پر از خنجر و شمشير ، شاه اسماعيل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعيل كه آماده ي رفتن مي شود عرب زنگي مخالفت کرده و مي گويد : «" رمدار پري " از صبح، رمل واصطرلاب مي اندازد و اما اوضاع آشفته تصوير مي شود. تو برو كه اگر وضعيت روبراه بود برميگردي و ما را نيز مي بري . »
شاه اسماعيل به اكراه اما ناچار مي پذيرد و با غلامان و سپاهيان كه به پيشوازش آمده اند راهي مي شود. در راه اسب هوشيارش قمر از رازِ چاهها سردرمي آورد و راه را كج كرده و شاه اسماعيل را سالم به دربار مي رساند . در دربار بعد از كلي ماجرا چشمان شاه اسماعيل را كور كرده و او را در خارج از شهر به چاهي مي افكنند . شاه اسماعيل توسط كاروانِ بازرگانان از چاه نجات یافته و اما با چشماني نابينا در باغي طلسم شده گرفتار مي آيد .
عرب زنگي كه پي به عمق فاجعه برده نبردي را آغاز كرده و هرچه گُرد و پهلوان بوده در مصافش سرباخته و مرگ و خون قندهار را در ماتم فرو برده است .
شاه اسماعيل كه نوميد و خسته سردرگريبان فرو برده و زير سايه ي درخت آرميده است صداي كبوتراني را مي شنود كه به همديگر از سرنوشت شاه اسماعيل سخن مي گويند . نگو كه آن كبوتران "دختران حوري" هستند كه به جلد كبوتر درآمده اند . آنان از چاره و درمان چشم شاه اسماعيل مي گويند كه برگ درختي در" جزيره ي هيبت" مي تواند نور چشمانش را به وي باز دهد . شاه اسماعيل كه اينها را مي شنود به التماس و زاري مي افتد و كبوتران مي روند كه از برگ درختان جزيره ي هيبت بياورند تا او برگها را با آب بشويد و برچشمانش نهد . چنين نيز مي شود و شاه اسماعيل نور چشمانش را باز مي يابد و اما رنگ چشمانش كه سياه بود به رنگ سبز درمي آيد .
در طي ماجراهايي كه نزديك بود هرسه دلبندِ شاه اسماعيل جام زهر بنوشد راه نجاتي يافته مي شود و هر سه یار، شاه اسماعيل را زنده و قبراق مي يابند و بعد از قتل وزيرکه به دستان تنومند عرب و شاه اسماعيل اتفاق مي افتد در شهر قندهار شادي و سرور، جاي جنگ و خونريزي را گرفته و شاه اسماعيل عروسيِ هرسه سوگلي اش را يكجا در ميان هلهله و جشن برگزار مي كند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر